مرد او از سر کار برگشت

دست هایش پر از خستگی بود

لابه لای دو چشم سیاهش

نور کمرنگ دلبستگی بود

از تنش کهنگی را در آورد

روی دیوار بی چیزی آویخت

سوی جوراب زخمی که خم شد

یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت

دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد

بعد آهسته پرسید :

بابا دفتر مشق مرا ندیدی ؟

با همین سوال البته می گفت :

کیف آیا برایم خریدی ؟

اخم های پدر توی هم رفت

پاسخش باز شرمندگی بود

مرگ در چشم این مرد عاجز

بهتر از این سرافکندگی بود

گفت : یادم بینداز فردا

کیف خوبی برایت بگیرم

در دلش می گفت : ای کاش تا صبح فردا بمیرم

دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس

این وسط مادری گریه می کرد

گریه می کرد و می گفت : افسوس

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دیووووووونه یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:22 ب.ظ http://divoonekhodeti.blogsky.com

چرا باید خرمقدس باشیم

نوشین دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:32 ب.ظ http://ashkha-labkhandha.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
شعر خیلی قشنگ و غم انگیزی بود
از اینکه به من سر زدی ممنونم
بازم بهم سر بزن
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد