منزوی

من این شعر منزوی رو خیلی دوست دارم .

 

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
 دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
 تقویم را معطل پاییز کرده است
 در من مرور باغ همیشه بهار تو
از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد
 بر چشم های میشی نرگس غبار تو
 فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
 از یک نگاه کردن شوریده وار تو
 کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو
 چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
 یک صندلی برای نشستن کنار تو