اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی حرف دلش را نگفت من بودم
 
دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
 
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
 
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم ، انگار کوه کن بودم
 
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
 
غریب بودم ، گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم .


محمد علی بهمنی


سقاخانه

آخرین عابر این کوچه منم
سایه ام له شده زیر پایم
دیده ام مات به تاریکی راه
پنجه بر پنجره ات می سایم !



چشمهای حلبی باز امشب
نگه خویش به من دوخته اند
شمعها ؛ گرچه دمی خندیدند ؛
عاقبت گریه کنان سوخته اند !



آه ... ! این جام مسین از چه سبب
روی سکوی بدین سان گیر است؟
هوس میکده اش بود مگر
که بچنگال تو در زنجیر است ؟



قفل بر چفت تو ... سقاخانه
مادرم بست ؟ چرا ؟ راست بگو .
تا که شب زود روم در خانه
نکنم مست ؟ چرا ؟ راست بگو !



کهنه ؛ کی زد گره بر محجر تو ؟
اختر ؛ آن دختر مشگین گیسو ؟
چادر آبی خال خالی داشت ؟
رخت می شست همیشه لب جو ؟



بخت او باز شد آخر یا نه ؟
پسر مشدی حسن او را برد ؟
جادوی صغری بگم کاری کرد ؟
یا گره بر گره ی دیگر خورد ؟



گردن شیر سقاخانه
مادری بست نظر قربانی
چشم زخمی نخورد کودک او
بعد از آن آه ... ! خودت می دانی



وای ... این لاله ی گردآلوده
یادگار دل خاموشی نیست .
وای این آینه ی دود زده ؛
عاقبت چهره نمای رخ کیست ؟



آخرین عابر این کوچه منم
سایه ام له شده زیر پایم
قصه بس گر چه سخن بسیار است
تا شب بعد سراغت آیم

ای عطر ریخته

عطر گریخته

دل عطر دان خالی و پر انتظار توست

غم یادگار توست .