منزوی

من این شعر منزوی رو خیلی دوست دارم .

 

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
 دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
 تقویم را معطل پاییز کرده است
 در من مرور باغ همیشه بهار تو
از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد
 بر چشم های میشی نرگس غبار تو
 فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
 از یک نگاه کردن شوریده وار تو
 کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو
 چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
 یک صندلی برای نشستن کنار تو

آتشی خاکستر شد تا ققنوسی دیگر

تو مثل لاله‌ی پیش از طلوع دامنه‌ها
که سر به صخره گذارد،
غریبی و پاکی
ترا، ز وحشت توفان، به سینه می‌فشرم
عجب سعادت غمناکی!

 

منوچهر آتشی هم رفت .

خبر به اندازه کافی گویا هست .

اسب وحشی بر آخور ایستاده گزان سر دیگر به کوه برگرد.

 

 

 

 

مرد او از سر کار برگشت

دست هایش پر از خستگی بود

لابه لای دو چشم سیاهش

نور کمرنگ دلبستگی بود

از تنش کهنگی را در آورد

روی دیوار بی چیزی آویخت

سوی جوراب زخمی که خم شد

یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت

دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد

بعد آهسته پرسید :

بابا دفتر مشق مرا ندیدی ؟

با همین سوال البته می گفت :

کیف آیا برایم خریدی ؟

اخم های پدر توی هم رفت

پاسخش باز شرمندگی بود

مرگ در چشم این مرد عاجز

بهتر از این سرافکندگی بود

گفت : یادم بینداز فردا

کیف خوبی برایت بگیرم

در دلش می گفت : ای کاش تا صبح فردا بمیرم

دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس

این وسط مادری گریه می کرد

گریه می کرد و می گفت : افسوس